• ۱۳۹۷/۰۱/۲۹ ۰۶:۰۰:۴۶
  • در کتاب و جزوه معماری
  • توسط argan2
  • بازدید: 1022
  • اخرین ویرایش: ۱۳۹۷/۰۱/۲۸ ۰۲:۴۹:۲۵
  • چاپ نوشته هاچاپ پی دی اف
سفر به اعماق زمین؛ ژول ورن

سفر به مرکز زمین؛ ژول ورن

سفر به اعماق زمین؛ ژول ورن

"سفر به مرکز زمین"، عنوان کتابی از ژول ورن است که خواندنش، تخیل کودکانه ام را پر و بال می داد: "یعنی می شود روزی به زیرزمین رفت؟ ممکن است در آن زیر شهری باشد و مردمی و تمدنی؟" آن روزها چه قدر تصور حضور در سطحی زیر سطح معمول زندگی، غیرعادی به نظر می رسید و امروز آن قدر عادی که در تمام طول راهرو طولانی مترو انقلاب، حتی برای لحظه ای این تخیلات کودکانه بازنمی گردند! گرچه امروز بشر هنوز نتوانسته سفر نیمه تمام ژول ورن را به اتمام برساند ولی واقعیت این است که مترو، دست کمی از یک شهر زیرزمینی ندارد، شهری به طول چند ده کیلومتر که به موازات شهر تهران در زیرزمین گسترش یافته و با تراکم جمعیتی بالایش به راحتی می تواند جزء شهرهای بزرگ محسوب شود. شهری جوان با قواعد نوشته و نانوشته بسیار، با شهروندانی متنوع و عجول، با مغازه ها، وسایل ارتباطی، تبلیغات، پلیس، تابلوهای هنری و ... آنچه در ادامه می آید شبه ‌سفرنامه ایست که از سفری در بخش های مختلف این شهر حاصل شده، شهری که بسیاری از ما هم، شهروندان همیشه در سفر آن هستیم.


قانون اول: ورود به ایستگاه

در ارگان معماری می خوانیم: از پله های ایستگاه که پایین می روی هوا خنک تر می شود، تغییر دمایی که هر چه در تابستان، مطلوب است و خواستنی، در زمستان نخواستنی است. کم کم صدای شهر محو می شود، صدای بوق ماشین ها و صدای عابران. به موازات آن، صدای بوق و ترمز آشنای مترو است که می آید و صدای مسئول ایستگاه که از پشت بلندگو، طبق معمول، یکسری جملات و اصول کلیشه ای را تکرار می کند: "مسافران محترم، لطفا از خط قرمز لبه سکو فاصله بگیرید، قطار در حال ورود به جایگاه می باشد." ، " مسافران محترم، سیگار کشیدن در ایستگاه و کلیه اماکن مترو ممنوع است."، "مسافران محترم، قطار بعدی به مقصد تهران 10 دقیقه دیگر حرکت خواهد کرد."، "مسافران محترم، لطفا از بسته شدن درهای قطار جلوگیری نفرمایید".

گرچه مسافران را "محترم" خطاب می کند ولی از لحن خسته و ماشینیش هرگز حس "احترام" برنمی خیزد، خصوصا مواقعی که فریاد می کشد: "مسافر محترم بیا عقب، مگه با شما نیستم!". شبکه مترو یا دارد موسیقی پخش می کند و یا فیلم های کوتاهی درباره شیوه استفاده از پله برقی و یا سوار و پیاده شدن در مترو و البته تبلیغات. ساعت حدودا 7 صبح است، دو حس در وجودم خمیازه می کشند: خواب و نیز دلهره باز هم نرسیدن به کلاس ساعت 8:30. دوان دوان و با کلی بدبختی خودم را به این ایستگاه رسانده ام و باید با همین قطار بروم، به هر قیمت که شده!


قانون دوم: سوار شدن به قطار

هیچ وقت نتوانستم محل قرار گرفتن درهای قطار را به هنگام ایستادن در سکو تشخیص دهم، همیشه یکی از تجمعات انسانی لبه جایگاه را انتخاب می کنم و پشت سر آنها می ایستم. اغلب پیروی کردن از نفرات قبلی، نتیجه رضایت بخشی دارد ولی گاهی هم می شود که قطار می آید و ما را رد می کند و چند متری آن طرف تر می ایستد، جماعتی که تازه وارد ایستگاه شده اند به دو به سمت در می آیند و مایی که در آن نقطه به قول خودمان "صف ایستاده ایم"، باید پشت آنها بایستیم و اگر خوش شانس باشیم جایی برای ایستادن در راهرو گیرمان بیاید و اگرنه، منتظر قطار بعدی بمانیم و یا بخت و یا اقبال! گفتم که گاهی هم، قطار دقیقا جلوی صف ما می ایستد. اغلب چند دقیقه باید انتظار بکشیم که درها باز شوند، اوایل فکر می کردم که از نظر فنی، طی این زمان لازم است ولی چندین بار موارد نقضی را دیده ام که تا قطار ایستاده، درهایش باز شده اند.

گاهی این زمان انتظار آن قدر بالا می رود که قطار بعدی هم می آید و مسافران آن هم دوان دوان به جمع ما اضافه می شوند و می خواهند نیامده، زود بروند، حالا به هر شیوه ای که شده. خلاصه، این انتظار چند دقیقه ای پشت در، همواره با اعتراض و غرغرهای مسافران همراه است. در این فاصله، آن قدر زمان وجود دارد که از همدیگر بخواهیم که کسی هل ندهد تا همه با هم صبح بی تنشی را شروع کنیم. امضای تفاهم نامه هنوز تمام نشده که درها باز می شوند و جمعیت، صداهای عجیب و غریبی از خود درمی آورند و هو کشان، نفر جلویی را هل می دهند. بازار فحش و ناسزا داغ می شود، بچه ای اگر باشد گریه اش بالا می گیرد و بارها دیده ام که پیرمردها زیر دست و پا می افتند.

بماند که اگر زن و شوهری بخواهند با هم سوار یک واگن شوند چه بلاهایی که "افراد ناشناس"، بر سر خانم نمی آورند! عموما چند دقیقه ای طول می کشد که افراد پس از مستقر شدن در صندلی ها، با شوک تکراری این "هل و فحش" کنار بیایند. تعریف خاطرات آسیب هایی که در این مواقع دیده اند عموما مُسکنی قوی است، تجربه شکستن دنده و در رفتن کتف و... گرچه هر ایستگاه، چندین مامور مترو دارد اما مهمترین کار آنها هم فشار دادن جمعیت به داخل قطار است که به منظور کمک به بسته شدن درها صورت می گیرد، چون یکی از قوانین نانوشته مترو این است که وقتی جا نیست باید به هر قیمتی که شده خودت را جا بدهی! همین مسئله باعث می شود که گاه مسافرانی که داخل مترو هستند تشکیل یک مای متحد و مصمم داده و با دادن دست هایشان به یکدیگر، جلوی ورود این قبیل افراد را به داخل بگیرند و باز فحش و فحش و فریاد...


قانون سوم: در طول مسیر

امروز خیلی خوش شانس بوده ام چون توانسته ام در یکی از پله های داخلی مترو، جایی برای نشستن گیر بیاورم تا مجبور نباشم یک ساعت مسیر کرج- تهران را کله صبحی، سر پا طی کنم، حالا مهم نیست که در هر ایستگاه باید بلند شوم تا مسیر برای گذر مسافرانی که قصد پیاده شدن دارند باز شود. جای بدی نیست، نورش آن قدر خوب هست که بتوانم با یک کتاب زبان، این زمان مُرده را زنده کنم... ده دقیقه می گذرد و من هنوز سر صفحه اول گیر کرده ام، اولش که درگیر مسافر کناریم بودم، کسی که از سر بیکاری و بی حوصلگی، مدام بر روی کتاب من سرک می کشید. بعد هم حواسم پی مسافر روبه رویی بود که تمام مدت به من خیره نگاه می کرد.

انگار برایش به فیلم مستندی تبدیل شده بودم که با تماشایش، گذشت زمان روانتر می شد. کلافگی را در چهره این گروه از افراد می تواند دید، کلافگی از یک ساعت بیکاری محض. البته افرادی هم وجود دارند که با قوه خلاقیتشان راه های بهتری برای گذران زمان پیدا می کنند، مثل چند نفری که به موبایل هایشان متوسل شده و همه افراد واگن را در موسیقی محبوبشان شریک کرده اند، مثل آقایی که تیپش به مهندس ها و مدیرها می خورد و از وقتی سوار مترو شده تا همین حالا دارد یک بند با موبایلش صحبت می کند و صدایش تقریبا تمام اطرافیان را کلافه کرده اس.. مثل چند نفری که خوابیده اند و یا چند نفری که سر صحبت را با هم باز کرده اند و نزدیک است که یک معامله بر سر گوشی موبایل یکی‌شان انجام دهند و یا چهار دختر و پسر نوجوانی که در طول همین یک ربع، الگوی نشستنشان را تغییر داده و دو به دو کنار هم قرار گرفته اند و دارند برای شکل گیری یک رابطه دوستانه، مقدمه چینی می کنند، یا مثل دیگرانی که با بولوتوس موبایل هایشان مشغولند و دارند از فرصت مترو برای "تبادل اطلاعات" استفاده می کنند! صفحه را به زور و با نارضایتی ورق می زنم تا شاید کلمات جدید صفحه بعد بتواند کمی متمرکزم کند. "داداش گلم" ؛ ناگهان سرم را برمی‌گردانم. دستفروشی، راه می خواهد که از پله ها پایین برود. کمی جابه جا می شویم تا رد شود: " یک بسته از این باطری ها بخر. 4 تا هزار تومان. خیرش رو می بینی داداش گلم."


با شنیدن صدای آشنای خانمی که رسیدن به ایستگاه پایانی را اعلام می کند خوشحال می شوم، درست مثل دانش آموزانی که در اواخر یک کلاس خسته کننده، برای زنگ تفریح، لحظه شماری می کنند...

ادامه قانون اول: برگشتن با مترو...

ساعت 8 شب است. گرچه بابت ترافیک صبح و دیر رسیدن دوباره به کلاس و نگاه تذکرآمیز استاد خیلی ناراحت شده ام ولی هم او و هم من، به طور ضمنی این رفتارهای یکدیگر را پذیرفته ایم و هیچ کدام توضیحی نمی دهیم. سرم پر از همهمه این تهران شلوغ است و پاهایم از زور خستگی درد می کند، گرسنه هم هستم. پله برقی را انتخاب می کنم که کمی کمک حال باشد. گرچه بلندگو با همان ریتم صبحی دارد همان جمله های صبحی را درباره "مسافر محترم و خودداری از راه رفتن بر روی پله برقی"، تکرار می کند اما از پشت، مدام کسانی هستند که راه می خواهند تا بدوند و سریعتر به قطار برسند. جمعیت را که جلوی سکو می بینم حتی آن قدر انرژی ندارم که مثل صبح، غر بزنم.با تحریریه معماری ارگان همراه باشید

فقط گوشه ای می ایستم و حتی به درهای قطاری که باز شدنش چندین دقیقه طول می کشد فکر نمی کنم. به خودم که می آیم با کمال تعجب می بینم روی صندلی ای نشسته ام و این بشارت خوبی برای پاهایم است. با خودم فکر می کنم که شاید بتوان با کمی ارفاق، به جای خواندن کتاب، تا کرج استراحت کرد. هنوز درباره این تصمیم، مصمم نشده ام که پیرمرد روبه رویی گویی زودتر از من شستش خبردار می شود و قبل از آنکه فرصت هیچ عکس العملی پیدا کنم شروع می کند به تعریف سرگذشت زندگی اش، و من با چشمانی مبهوت و نگاهی مات، فقط سر تکان می دهم در تایید جمله هایی که در این عالم خستگی و خواب، قبل از آنکه معنی شوند وا می روند. پیرمرد هم به جز صحبت کردن، راه دیگری برای پر کردن این زمان یک ساعته به ذهنش نمی رسد.

ساعت از 9 شب گذشته که به شهر زیرزمینی "شب به خیر" می گویم تا "صبح به خیر" فردا و تمام قصه های تکراری ای که شرحش گذشت. با بالا آمدن از چندین پله، به کرج می رسم. باران شدیدی می بارد و معابر، آب گرفته شده اند. یک ساعتی طول می کشد که اتوبوس ما از آن گره های ترافیکی شهر آب دیده عبور کند. خسته ام و در اوج خستگی و خواب به این فکر می کنم که اگر متروی داخلی کرج راه اندازی شده بود...

 




تهیه و تنظیم: تحریریه معماری اَرگان

کپی با ذکر منبع (لینک) مجاز است
اشتراک

دیدگاه دیگران (بدون دیدگاه)...

Leave a reply

نام:: فیلد اجباری.
آدرس رایانامه: فیلد اجباری. غیر فعال
وبسایت::
کد امنیتی:: فیلد اجباری.
دیدگاه: فیلد اجباری.